ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

نه ماهگی ملیسا دختر ناز بابا و مامان

سلام به دختر نازم . سلام به دردونه خوشگل و با نمکم . نمی دونم که بعدها ، وقتی این پست رو می خونی چند سال داری و شرایط به چه گونه ای هست ؟ اما عزیزترینم ، قشنگترینم : امروز شما نه ماه از لحظه تولد شیرین و رویاییت می گذره . تو نه ماهه که وارد زندگی ما شدی و شیرینی و حلاوت اون رو صد برابر بیشتر کردی . قربونت برم الهی . نه ماه زیباترین و بهترین روزهای زندگیمون رو من و مامان در کنارت گذروندیم .اشکهات ، لبخندهات ، غر زدنهات ، بی خوابیهات ، دل دردهات ، سرفه کردنهات ، دلبری هات ، بازیهای کودکانت ، خنده های دلبرانت ، عشوه های دخترانت ، نگاههای عاشقانت ، .... همه و همه زیبا بود . زیبا و دلنشین . مطمئنم که از این زیباتر هم خواهد شد . تو مرکز امیدی ،...
30 خرداد 1391

اولین روز پدر بابای ملیسا

سلام بابایی جوونم  . الهی فدات شم .دلم برای نوشتن از تو و خوبیهات تنگ شده بود . وای چه تجربه بی نظیری داشتم من . تا همین پارسال همیشه روز پدر رو به پدر و پدر خانمم تبریک می گفتم ، اما امسال دقیقا تو سالگرد تولد حضرت علی سر ظهر خوابیده بودم که یهو دیدم یه دست کوچیک و مهربون داره می زنه رو دلم . بیدار شدم دیدم عزیز دلم ، دختر نازم ملیسا به همراه مامان مهربونش چند تا کادو دستشون گرفتند و می خوان اولین کادوی روزپدرم رو بهم تبریک بگن . خیلی زیبا بود ، زیباتر اینکه با اصرار مامان وقتی لبت رو روی گونه هام گذاشتی و منو بوسیدی دلم پر کشید . پر کشید به دنیای قشنگ دلت ، ممنونم که تو دلت یه جای کوچیک هم برای من باز کردی . ممنونم که منو قابل میدون...
18 خرداد 1391

عروسی عمو سعید

  سلام بابایی گلم . الهی که خودت عروس شی . پریشب عروسی عمو سعید بود . خدا رو شکر به خوبی برگزار شد . الهی فدات شم . تو هم که ماه مجلس بودی . هر کسی که از در داشت خارج می شد سفارش می کرد که اسفند برات دود کنم . تو مجلس هم یه دقیقه تو دست مامان نبودی ، همش دست به دست می چرخیدی و دلبری می کردی . الهی فدات شم . مامان میگه من فقط رژ لب از روی لپ ملیسا پاک می کردم . خدایا به بزرگیت قسم مقدمات خوشبختی تموم جوونها رو فراهم کن . وقتی داماد اومد قسمت آقایون و رفت رو صندلیش نشست بی اختیار اشکهام سرازیر شد ، از خدا خواستم خوشبختشون کنه . بگذریم . خلاصه اینکه ای عزیز تر از جوونم ، خیلی باهات خوشبختم ، خیلی راضیم ، خدا رو شاکرم که تو رو بهمون داد ...
4 خرداد 1391
1